تلویزیون ، رادیو ، روزنامه : آ ی آدمها ، نمایشگاه بین المللی شروع شد . بیایید ، ببینید ، از این بهتر تا حالا نبوده .
رفتم .تنها نه، با دوستان .( من ار آنها نیستم که دوستان را به دو جنسیت تقسیم کنم . دوست ، دوست است .به زیر لباسش چی کار دارم .فقط بو نده ، مسواک بزنه ، کتاب بخونه ،زبون فهم بشه ، ترجیحن لهجه ی شهر و قوم خاصی نداشته باشه و مارکسیست و کمونیست نباشه . حوصله ی پز روشنفکری و حرف های قلمبه و کمون ِ چندمی و چه رو ندارم .)
خیر سرمان رفتیم نمایشگاه که تازه های کتاب و نشر رو ببینیم ولی باید تازه ی نمایشگاه رو دیدم .
زمان تکرار شده بود ؟ اینها کتابهای ساله پیشه که ...................... . نه ، صبر کن .امسال به نمایشگاه غرفه ی بزرگ پلیس امنیت اخلاقی هم اضافه شده .
آقا پلیس مهربان جلوی در مراقب بود که ما امنیت اخلاقی را به هم نریزیم .ما هم مثه بچه شهرستانی های فیلم ها و سریال های صدا سیما مثبت و مظلوم و بی پناه وارد توپ خبری این روزهای پایتخت شدیم .باید مراقب می بودیم که بچه های خلاف تهرون ما رو اغفال نکنند .
بعد از ورودی دیگه از آقا پلیس مهربون خبری نبود .بیشتر کماندوهای نا مهربون رو دیدیم که انگار قبل از ما سنگر نمایشگا ه رو فتح کرده بودند و تعدادی برادر بسیجی قصد ارشاد ما را داشتند که گول نخوریم از نخاله های پایتختی .
خلاصه ، خبر رسیده بود که از کافکای جوانمرگ کتابی چاپ شده که قند ته دلمان آب شد ولی بعد از پیدا کردن انتشارات مورد نظر به بیماری قند که نمی دانم کدام نوع آنست ، مبتلا شدیم . " محاکمه " با ترجمه ای دیگر . وای چه اتفاق بزرگی در کویر نمایشگاه .کافکا هم کافکای قبل از تورم و گرانی .
بیچاره دخترکان و پسرکان که با هم آمده اند تا لحظه ای در کنار هم فرهنگ و سواد و مطالعاتشان را با هم تقسیم کنند یا خاطرهای عاشقانه بسازند با هم در کنار کتاب .
ولی مثل هدایت و چوبک که دیوار ِ کوتاهه نمایشگاه هستن ، طفلکان تعقیب شونده،موشی برای آزمایشگاه امنیت اخلاقی .
بیچاره دخترکی چون اثر هنری پا به جایگاه بین المللی فرهنگ و هنر کشورش میگذارد و چون بومی دستمالی ،چرک ، پاره و چون کتابی توقیف و جمع آوری میشود.
بیچاره هدایت و چوبک که با سالها آبرو و کلاس خود امروز باید همراه کوئیلو و آلنده جمع آوری شوند .
( کوئیلو نمرد و به افتخاری بزرگ در ایران دست یافت ).
گروه کوچک ما حواسش بود که بی اخلاقی نکند .بعضی غرفه داران و فروشندگان به برخی دوستانم با روی خوش جواب می دادند و با منی که روسری بر سر نداشتم چون جلادان دربار شاه عباس .
ما جویندگان طلا در رودخانه ی نمایشگاه دنبال سنگهای قیمتی و طلا و زمان در حال گذر . بالاخره خسته شدیم و به امید تخفیف های سیصد ، چهار صد تومنی به پاره آجرهای کف رودخانه راضی شدیم .
وقت ناهار به دنبال جایی بودیم تا از گلویمان کمی " درد بشری " پایین دهیم . وقتی به جای دیگران در بیرون سالن نگاهی انداختیم که در سایه جلوی شبستان ،کف زمین چون گدایان حرمها و خیابانهای بمبئی بر ستونی ، دیواری تکیه داده فهمیدیم کهبا فرهنگ بودن و دیوانه کتاب شدن نیاز به گذر از پله های عرفان یا قیام بودایی و پایین آمدن از برج عاج نشینی در نمایشگاهی بین المللی داریم .( صدایی در ذهنمان می پیچید : ................... با خاک یکی شدن ..... از خاکیم و .............. با دیگران خاکی باش.............. ) .
بازدیدکننندگان کنار هم ، شانه به شانه ،پشت به پشت به خوردن ، آشامیدن و نفس تازه کردن مشغول بودند و همراه بلعیدن با نگاه دیگران را می دریدند . رهگذران هم بلعندگان را با چشم و نگاه می خوردند .جای پلیس امنیت اخلاقی خالی که ... .
بی آبی و بی برگی ، بی درختی فضای نمایشگاه ، ما را چند بار دچار سراب دیدگی کرد که خواستیم با مخ پر فرهنگ و ادب و معرفت شده مان بر کف داغ سیمانی و بد رنگ حیاط فرود آییم .
اگر نمایشگاه در کویر برگزار می شد امتیازات بیشتری می داشت .لا اقل شب به ستاره های آسمان کویر نگاه میکردیم و تشنگی و برهوت را از یاد می بردیم .
لحظه ی خروج بیشتر آدمها دست خالی یا با خرید ی کم نمایشگاه را ترک می کردند .بیشتر ین خریدهای کم را کتاب های روانشناسی در پیتی تشکیل می داد ( از همه ی آنهایی که این کتاب ها را در دست داشتند معذرت می خوام ، عنوانی بهتر از در پیت پیدا نکردم ) .
نمایشگاه امسال در کنار نمایشگاه چشم های دریده ، دست های هرز رفته ، گشنگان و تشنگان بر خاک افتاده و سراب های سیمانی نمایش بی اعتمادی به با فرهنگهای جامعه و نادیده گرفتن توانایی حراست و مسئولین نمایشگاه بود .
نمایشگاهی که عجیب بود برای خارجیان بیچاره تر از ما ( نگاهی به کشورهای شرکت کننده بیاندازید).
نمایشگاه بین المللی کتاب و امننیت اخلاقی ِ تهران نام مناسب تری ست برای آینده .
****************************
در بیرون از این دنیای فرهنگی ، باز هم پلیس امنیت اخلاقی ، عابران چشم دریده و رانندگان تاکسی منتظر ما هستن . رانندگانی که در دل می گفتند : چه جیب های پر پولی و چه دل های خوشی که کتاب خریدند .بگذار ما هم ناخنکی به فرهنگ سوسولی این سرمایه دارها و مایه دارها بزنیم ، که زدند . ما نزدیم چون دیه ها گرون شده نمی ارزه .
پ.ن :
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر